Apr 7, 2008

قصه آب

دیوی آب را بر مردم شهر بسته بود. مردم در تنگنا بودند. جوانی پهلوان نیزه و شمشیر برداشت تا به جنگ دیو برود. همه مردم از پیر و جوان برای او گریه و دعا کردند. جوان برای جنگ از دروازه شهر خارج شد و دیگر از وی خبری نداریم و ما هنوز دچار کمبود آب هستیم .ن
---
از: مثل همیشه نیست، اردلان عطاپور

2 comments:

  1. شاید این پسره توی راه یه اسب سفید پیدا کرده ( شایدم ماشین سفید... ) رفته تا دل یه دختر رو ............
    بله دیگه استااااااد.... تقصیر خودش نبوده... دلش بوده دیگه :D

    ReplyDelete
  2. bahareeeeee !!!!!

    ReplyDelete